ساراترین سارای دنیا:دی

بعله! از قدیم الیام گفتند:مامانو ببین دخترو بگیر:دی در نتیجه تیترو ببین آپ رو بخون:دی! چون این تیتر نوید یک آپ سرخوشانه رو می ده!

هاااا! من امروز تا همی الانش شانس یارم بود خیلی..یه چند تا بدشانسی کوچولو این وسط هاش هم می پلکه که من می گم گورباباشون! شما چه طور؟؟

اول صبحی که رفتم مدرسه ناظم سگمون گفت می خواد ناخونا و سیبیلامونو نگاه کنه. و منم که ناخونام بلند خوشگل مشگل بود و یه برق ناخون رو به  صورت هشت لا زده بودم و خیلی وقتم بود که اینقدر سیبیلامو زده بودم که در نمی یومد سرجام میخکوب شدم. اول خواستم فرار کنم که با موفقیت انجام نشد. خلاصه ناظمم همی طور نزدیک می شد که تا به من رسید مدیرمون صداش کرد و اونم برگشت طرف اون .بعد که کارش تموم شد یادش نبود که منو چک نکرده! و من زنده موندم:دی

معلم ریاضیمون نیومده بود، معلم دینی-قرآن مونم وقت آزاد به اونایی که امتحان شفاهی قرآن داده بودند داد.خلاصه منم حالت سرخوشی زده بود به کلم و با همه شوخی می کرد و مسخره بازی در می آوردم! ببین دیه چی بودم که دوستم گفت: سارا تو زنجیری هستی:دی نه به اون روز که افسرده یه گوشه نشسته بودی نه به امروز که سرجات بند نمی شی:دی

آقا سارا اینه از این به بعد! مشکلی هس؟ والا! ساراترین سارای دنیا منم..می خواین نعره بزنم تا کل جهان بشناسن ساراترین سارای دنیا رو؟:دی

اصن مشکلی نئاره که! من دیه برام عشق معنی نئاره! ایشالله 100 سال آینده شاید به عشق و عاشقی اندیشیدم!

عمرا اگه لنگمو پیدا کنی(وای! یهو پرید بیرون!)

حالا ساراترین سارا شما را به خواندن شعری از شوهرش"سهراب ترین سهراب:دی" دعوت می نماید:

"زندگی رسم خوشایندی هاست،زندگی جذبه دستی است که می چیند

زندگی نوبر انجیر سیاه،در دهان گس تابستان است، زندگی بعد درخت است به چشم حشره،

زندگی تجربه شب پره در تاریکی است، زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد، زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست!

خبر رفتن موشک به فضا، لمس تنهایی"ماه"، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.

زندگی شستن یک بشقاب است.زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است

زندگی مجذور آینه است، زندگی گل به توان ابدیت،زندگی ضرب زمین در ضربان دل ها،

زندگی هندسه ساده و یکسان نفس هاست!

هرکجا هستم،باشم، آسمان مال من است! پنجره،فکر،هوا،عشق،زمین مال من است!

چه اهمیت دارد، گاه اگر می رویند قارچ های غربت؟

سهراب سپهری( امروز نشستیم با هم نوشتیما:دی)

 

 

مغرور!                                                                                              

                                                                 

جوابیه ی من به چند نفر:

+نفر اول:آره! تو راست می گی! من اینقدر مغرورم که نمی تونم درباره ی مشکلاتم با کسی صحبت کنم! از دیشب تا ساعت 9:15 دقیقه ی صبح نتونستم نقاب خوشحالیمو بزنم! حالت های من اینقدر برای دوستام عجیب بود که همه ازم می پرسیدند:سارا حالت خوبه؟ مسئله خانوادگیه؟ تو درسه؟

پرسیدن های مداومشون حوصلم رو سر می برد و خستم می کرد.البته حق داشتند اونام! دلشون می خواست همونطور که من سنگ صبوری برای اونام! اونا هم سنگ صبور من باشن. در طول این سوال ها سکوت می کردم و یا می گفتم : حالم خوبه×  جای عجیبش این بود: من اینقدر با کسی درد ودل نکرده بودم که نمی تونستم با خودم درد و دل کنم.مطمئن بودم که هرچی ناراحتی داشتم رو هم تلنبار شده بود و امروز خودشو نشون داده بود ولی اگه ازم می پرسیدند یکی از ناراحتی هات چیه نمی تونستم بگم!

 

+نفر دوم: بعله! من مغرورم! تو راست می گی! اینقدر مغرورم که غرورم اجازه نداد امروز جلو بچه ها قطره اشکی بریزم(من معمولا گریه نمی کنم) کوچیک کنم خودمو که چی بشه؟ وقتی دیدم نمی تونم تحمل کنم، سریع از معلم اجازه گرفتم و به دستشویی پناه بردم و آنقدر گریه کردم تا سبک شدم.بعد بادقت چشمانم را خشک کردم و سعی کردم به هیچ وجه رد اشکی روی صورتم نباشد و بعد به کلاس رفتم! نمی دونم چرا این خصلت من تو رو اذیت می کنه؟

+نفر سوم: خب درسته! من مغرورم! ولی خودتم می دونی تو دوستی هیچ غروری ندارم.من هرگز از اون آدم های مغرور و متکبر نبودم که همه رو پایین تر از خودم ببینم ولی در بعضی چیز ها غرور کار دستم می ده.خودمم می دونم  اینقدر مغرورم که یک دوست رو همیشه برای خودم می خوام! یعنی نمی خوام دوستم جز با من و دوستان دیگرم ،با کس دیگه ای زنگ تفریح ها بره! البته الان بهتر شدم در این ضمینه!!نگران نباش!

 

پ.ن: سارا امروز عجیب ترین سارای روی کره ی خاکی بود. امیدوارم تکرار نشه که اصلا خوشایند نی!

پ.ن: هووم..هم   سیم 0919  من خرابه و هم 0935! از شانس خوب من هردو تاشون با هم خراب شده..ببخشید اگر اس نمی دم پس!

هو هی ها:دی

فقط 15 روز مونده تا خداحافظی با راهنمایی.هووم!یاد کیک تولد کیمیا افتادم یهو(زیرش نوشته شده بود:راهنمایی بای بای!دبیرستان وای وای:دی)

الان دو روزه همی جوری پشت سر هم مدرسه مون جشن می گیره.روزی شونصد بارم بچه های تیم والیبالو می بره بالا و نشونشون می ده:دی اما دریغ از این تقدیر نامه هامون+ مدال طلا! حالا بزرگترین سوتیمو می خوام تعریف کنم:

امروز مارو از ساعت 10 تا 11:30 نشون دن رو زمین مدرسه به صورتی که آفتاب می خورد وسط کله ی ما و ما داشتیم جزغاله می شدیم.هی هم این معاون مهربونه می گفت: برنامه رو زودتر اجرا کنید که معلما زیر آفتاب اذیت نشن:دی حالا به نظر شما معلما کجا نشسته بودند؟ خو معلومه! زیر سایه ترین سایه ی دنیا و کم مونده بود دیه یه کولر گازی هم بزارن کنارشون:دی خلاصه وسط برنامه یه زنه ای اومده بود یه طومار 6 صفحه می خوند و بچه ها هی وسطش دست می زدند(هرچی یارو می گفت بچه ها دست می زدند:دی به این می گن کرم ریزی وسط جشن) من وسط جشن یهو حس کردم واقعا حالم بده. در نتیجه به ضایع ترین حالت ممکنه سرمو گذاشتم رو پایه زهرا و دراز به دراز خوابیدم. 15 مین بعد یهو با اصابت یک لگد به پهلوم از خواب پریدم و بدون این که چشمامو باز کنم یا از جام بلند شم یا مقعنه رو بدم کنار گفتم: نکن بیشعور! احمق نمی فهمی خوابم؟

کمی مکث کردم که صدای فائزه از کنار دستم رو شنیدم که نجواگونه می گفت:خفه شو خفه شو!...

بعد از خفه شو نفهمیدم داره چی می گه پس ادامه دادم:هر کی که بودی ای دیوانه ی روانی!همچی زدی مردم از ترس!

یک دفعه صدای وحشتناک ترین زن مدرسه(از نظر خشانت:دی) منو هفت متر از جا پروند: ....(فامیلمو گفت)خیلی گستاخ شدی! می خوای بدم اون زبونتو از حلقومت بکشن بیرون؟

 من در حالی که واقعا من من می کردم: من..فک..من..

یهو نگاهم کرد و گفت: بعد از سه سال هنو یاد نگرفتی باید عین آدم بشینی؟

خلاصه من با چرب زبونی قصر در رفتم ولی در کل هرچی فحش بود به ناظم بداخلاقمون کشیدم:دی! ولی خداییش اگه زبونمو نداشتم تا الان هوشصد بار اخراج بودم:دی!

پ.ن1:آقا مارو دوباره بردن بالا بچه تشویقمون کردن ولی گفتن مدالا و تقدیر نامه هارو یه روز دیه می دیم:دی(توضیح: تقدیرنامه رو هر مدرسه ای که ببری اگه انظباطتت خوب باشه بی برو برگرد ثبت نامی)

پ.ن2:وقتی دیروز و امروز دیدم که دوستم چطور با افتخار روی سن پیانو می زد یاد بچگی هام افتادم و خودمو جای دوستم مجسم کردم! اگه بعد از یه اتفاقی پیانو رو جمع نمی کردیم الان من رو دست بتوون رو می آوردم:دی! تا همی امروز چشم دیدن پیانو رو نداشتم ولی یهو دلم هواشو کرد.در نتیجه بالاخره پیانو ی قدیمی و خوشگل برگشت خونمون(از خونه  داییم) می خوام از تابستون ادامه بدم ببینم دنیا دست کیه!

پ.ن3: می خوام برم پرورشگاه، چند جلسه زبان تدریس کنم!

پ.ن4:باد با بیشترین توان خودش هو هو می کنه! آخ! پنجرم خورد به هم و منو هفت متر از جا پروند( امروز من همش از جا می پرم)

پ.ن5: ها هی هو!:دی خیلی جالبه که بدونید نصف شماره های گوشیه من با 0913 (اصفهان)شروع می شه:دی هرکی به پست ما می خوره همشهریه!!!!(توضیح:خونه ی مامان بزرگم اونجاست..پس فردا نیایین بگید سارا دروغ گفته که تهران زندگی می کنه!)

پ.ن6: جالبی! خیـــــــــــــــــــــلی جالبی! همونطور که خودتم گفتی ای کاش تو دختر بودی و تو مدرسه ی ما یا ای کاش من پسر بودم و تو مدرسه ی شما!:دی دوستای خوبی می شدیم برای هم! خیلی روحیات جالبی داری و تقریبا عین خودمی رفیقک خود خودم:دی!

نقاب!!!

دیروز سر کلاس فارسی(زنگ آزاد و بدون معلم)

اینقدر غرق تو رویاهام بودم که حتی دلم نمی خواست کمی سرم رو از روی میز جابه جا کنم.ناگهان با اصابت مشتی به میزم از جا پریدم. وقتی چشمم به فائزه افتاد که داشت می خندید داد زدم:حناق،کوفت،درد بی درمون!

فائزه دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد و همانطور که می خندید گفت:سارا جون من تسلیمم بابا! تا چهار دقیقه دیگه به فحش خواهر مادرم می کشی منو.:دی

سرم دوباره درد می کرد..دستم رو سایبان سرم کرده بودم که ساناز اومد و گفت:ناراحت نباش یا خودش می یاد یا نامش:دی

من که نفهمیدم اصن چی می گه فقط خواستم زودتر از دستش خلاص شم زیر لب گفتم: می خوام صد سال سیاه نه خودش بیاد و نه نامش!

نیوشا که شنیده بود خندید و داد زد: بچه ها من بالاخره از زبون سارا فهمیدم عاشق شده! هاااااا! بابا عاشق!

صدا ی کف و سوت بلند شد.فائزه کنارم اومد و به پشتم زد و گفت: هوی! تو به چه اجازه ای عاشق شدی؟ توخجالت نمی کشی جلو شوهرت می گی عاشق شدی؟:دی(ما تو مدرسه خانوادگی هستیم.مثلا فائزه شوهرمه!نیوشا پدرشوهرمه! نوگل مامانمه و همینطور به ترتیب تا نوه ام:دی)

من بالاخره از جام بلند شدم و رفتم بالای کلاس و گفتم: همچی دلتونو خوش نکنید. من عاشق بشو نیستم! این شوهر منو هم با من بد نکنید با این حرفاتون که نون بیار سفرمه:دی سپس اشاره به روژین: هرچند می دونم همه ی این شایعات زیر سر مادر شوهرمه:دی!

(تو دلم: کجای کارید که عشق و عاشقی من آخراشه و شما تازه فهمیدید عاشق شدم)

روژین:عروس گلم من و این کارا؟ من اگه بدونم عاشق شدی که دونه دونه گیسای چل گیستو می کنم!

پردیس:سارا خداییش چند روزه عوض شدی و اصن پایه نیستی برا هیشکاری!

من: من؟ من پایه نیستم؟ عمم بود اونروز ادای معلمارو در می آورد شما می خندیدید؟:دی عمم بود...

فائزه:بسه بسه!زیادی تند نرو که الان پردیسو آسفالت می کنی:دی پاشید بریم همگی وسط کلاس بخونیم و برقصیم که زنگ دیه از این خبرا نی!

و من هم دوباره نقابمو زدم به صورتم و در حالی که احساسات واقعیمو  زیر نقاب سرخوشی پنهان می کردم با آن ها به راه افتادم!

پ.ن1:نیازی نی بهم بگید مغروری..حالا که غرورمو قبول دارم نمی خواد اینقدر همه تون تکرار کنید!

پ.ن2:آخ آخ!با گوشی خواهرم اس دادم به دوستام و گفتم من اردلان پسر مدیرتونم:دی عکس العملا خیلی جالب بود:دی

پ.ن3: دارم موفق می شم کم کم! دیروز یه جورایی موفق شدم که ازت بدم بیاد..باور نمی کنی؟ خو نکن:دی!

the End!!!!

اینجا دیه ته تهشه! ته ته دنیای راهنمایی عجیجم! داره تموم می شه و تنها چیزی که ازش مونده کلـــــــــی دوست خوف+ مدال طلا + 4 تا تقدیر نامه+ چند تا عکس دسته جمعی+ مقادیری علم:دی+یه فیلم اخبار جوانه ها که منم توش صحبت کردم+ سارا!

وقتی می گم تهشه بگو چشم! می دونی چرا؟ چون من خیلی آدمارو دیدم که وقتی رفتن دبیرستان تغییرات اساسی کردن ولی الان حس بحث درباره ی این دوره ی جدیدو ندارم و البته این جمله به این معناست: گوربابای هرچی درسو،دبیرستانو،ریاضی+موزه:دی فعلا دنیا رو بچسب با کلی اتفاقات احمقانش:دی

دیروز دلم می خواست گریه کنم، اشک تو چشمام جمع شده بود و به امسال_سال فوق العاده ی تحصیلی من می فکریدم.و البته از آن جایی که من یک غیر آدم به تمام معنا هستم با وجود یکمن اشک درون چشم قهقه می زدم! دیروز در حالی که گوشه ای از حیاط نشسته بودیم،سرمو گذاشته بودم رو شونه ی فائزه و به سالی که رفت چشم اندازی انداختم:دی! چقدر سال خوبی بود! هر چند لابه لای بوته های خنده( الان حس رمانتیکی به من دست داد) خیلی خیلی غم هم وجود داشت ولی در کل باز هم تاکید می کنم که:گور بابای ناخوشی ها!

دیروز خیلی رازها برملا شد. همه نشسته بودیم و درباره ی  نظرات مون درباره ی بچه ها اول سال حرف می زدیم. هر چی خلاصه چیزی بود که نباید می گفتیمو گفتیم و درآخر باخنده تمومش کردیم!

و اما دنیای نتی:
درمورد دستاورد های این دنیای مجازی هیچ حرفی نمی زنم ولی به نظر من یک قسمت لذت بخش زندگیم تو این دنیا و تو یاهو و تو وبلاگ و در آخر در جادوگران سپری شد! یه روز می یام درباره ی این قسمت حسابی می حرفم ولی فعلا اینم می ره تو گروه :گوربابای دستاوردات تونت!!!!

ملت افتخار آمیز ایران:دی

چند روز پیش می خواستیم از مدرسه بیایم خونه که تو حیاط مدرسه بارون گرفت! جای شما خالی! بارون نبود که شیلنگ آب بود( یا به قول نیوشا: توالت خدا نشت کرده داره می ریزه رو ما:دی)

خلاصه ما بالاخره یه کلاس اولی رو دیدیم که تنها زیر یک چتر ایستاده و ما هم در تشبیه می توان گفت موشی آب کشیده در ابعاد یه نفر که با کله رفته تو استخر آب، گله ای پناه بردیم زیر چتر بدبخت!

همه در حالی که :دی زنان به کلاس اولیه نگاه می کردیم و از آن جایی که ما ارشد مدرسه هستیم جیکش هم در نیومد. حالا فائزه اومد یه خودی در جلوی این اولیا نشون بده: بعله عزیزم! از اون جایی که اممممم را باید شست زیر باران باید رفت!

بعله! فافا یادش رفته بود چی رو باید شست(البته اولش ما ی منحرف فک کردیم منظورش از اممم یعنی یه چیزبده:دی) بعدحالا نیوشا اومد درستش کنه: فک کنم گوش هارا باید شست..نه بچه ها؟
-نه باو!آدم گوششو بشوره که کر می شه..یه چیزی در مایه های مو بود!

همه در حال خندیدن بودیم که روژین رو به من: هوی زن سهراب سپهری! بگو ببینم چی را باید شست!

و من، حافظ کل کتاب های سپهری کریم:دی در آن یک لحظه یادم رفته بود چه چیزی را باید شست!

در کل ما یه ربع مونده بودیم چه چیزی را باید شست! هر چه در هیکل یک انسان می توان گفت نام بردیم تا ببینیم چی به شعر می خوره!

ده دقیقه بعد:
- بی خیال بچه ها! هر چی بوده من مطمئنم تو صورت بوده!

-آقا چه اشکالی داره اصن آدم صورتش رو بشوره..این جوری هم قسمت مورد نظر سهراب سپهری رو گفتیم و هم ما خیالمون راحته:دی( حالا هی برید بگید خارجیا می یان و شعرای شاعرای مارو غلط می کنند.الان ما از هرچی بیگانه

بود بدتر کردیم که:دی)

و درآخر دخترهیه بدبخت در حالی که به باقیمونده از چترش خیره شده بود زیر لب زمزمه کرد: این سومیامون همشون دیوونن!:دی

بدبخت آخر سال به این نتیجه رسیده بود:دی