بازگشت؟
اپیزود 1:
شنیدین می گن وقتی آدم به یه چیز یا به کسانی عادت می کنه، دیه نمی تونه ازش دل بکنه؟ نمی تونه با میل خودش دل بکنه مگر اینکه به اجبار دیه از اون چیز یا کس دور نشه؟ این دقیقا داستان منه! از بیست و خورده ای اردیبهشت حس کردم اینقدر به شماها و نت وابستم که تمام زندگیم شده نت، خیلی تو دنیای واقعی از همه دور مونده بودم و این کمی عذاب آور بود. ولی باز هم برام مهم نبود چون نت بیشتر از هرچیزی برام ارزش داشت! کم کم حس کردم اگه بخوام کل زندگیمو اینجوری بگذرونم، هم غرورم سر به فلک می کشه و هم تنهاترین آدم می شم! در نتیجه مودمم رو بریدم:دی تنها راهی بود که نتونم به نت بیام! خیلی 10 روز اول اذیت شدم ولی خب..چاره چی بود؟ تو این یک ماه و یک هفته تقریباً ذات دوستای نتی که شمارمو داشتن شناختن! خیلی بی معرفتی از چند تاشون دیدم، بی معرفتیه بد خوردم کرد و باعث شد بفهمم بیش از اونی که همه فکر می کنن احمقم! 23خرداد از اینترنت دوستم وارد یاهوم شدم! خیلی عوض شده بودم و بد زدم تو ذوق چند نفر! الان که فکر می کنم در حدی شرمندشونم که برای به دست آوردن دلشون هرکاری می کنم! 24 خرداد دوستم اشتباهی رفته تو آیدی من و وقتی بهم اس داد که "سارا واقعا ببخشید حواسم نبود رفتم تو آیدیت و 20 نفر باهم یهو پی ام دادن" از دستش به شدت عصبانی شدم ولی می دونید چیه؟بعد از کمی فکر واقعا خوشحال شدم که این 20 نفر دوست عزیزم بعد از این همه وقت منو فقط به اندازه ی چراغ روشن تو ادد لیستشون ندیدن! البته نمی دونم این 20 نفر با معرفت کی ها هستن ولی باز هم ازشون تشکر می کنم! ببخشید تا الان نیومدم و کار جادوگران و.. لنگ موند! حتی بعد از امتحاناتمم چیزی باعث شد که توان نت رو نداشته باشم و باید به خودم فرصت می دادم که به بعضی مسائل فکر کنم! در ضمن ساراترین سارای دنیاهرکسی می تونه باشه فقط باید خیلی چیزا رو باید دور بریزه و خیلی خصلتارو پیدا کنه! متاسفانه من فهمیدم از کلمه ی ساراترین سارای دنیا خیلی دورم! خیلی خصلت های احمقانه مانعس برای من! شما هم می تونید کنار اسمتون یه ترین و یه دنیا بزارید! همه می تونن! به شرط این که قانونشو نشکونن! حالا با این همه حرف: آیا من برگشتم؟:دی
اپیزود2
آقا من یه بار اومدم دلمو بزنم به دریا و با کفش پاشنه بلند برم پارک قیطریه:دی در نتیجه منم در عمرا بیش از 2 سانت پاشنه نپوشیده بودم( خو سخته پاشنه بلند، پام می پیچه به هم:دی) در نتیجه رفتم کلی به رمیساهه التماس: آجی جونم! چقدر این روژه که زدی بهت می یاد!اصن لبات عین آنجلینا جولیه:دی چقدر این بلوزه که پوشیدی رنگش با پوستت هماهنگه:دی :دی
-سارا چی می خوای باز تو؟ این روژه همون روژس که از رنگش متنفری اینم بلوزه هم که پوشیدم لباس کارمه که رنگ نریزه رو لباسم:دی
من به حالت :دی : آجی جونم! اون صندله؟ چیه کفشه؟ هرچیه که پاشنه داره بنفشه رو می دی به پوشم می خوام برم پارک؟
-سانســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور!(فکر بد نکنیدا داشت غر می زد:دی)
15 مین بعد تو پارک
من و بهترین دوستم که 9 ساله با هم دوستیم تو پارک بودیم!تیپ من: روسری Lv بنفش، مانتوی مشکی با شلوار مشکی و با صندل مذکوره:دی تیپ بهار: شال سفید،مانتو پانچ مشکی،شلوار مشکی و صندل سیفیت! نمی دونم دقیقا به چه هدفی تو پارک نشسته بودیم و حرف می زدیم که یهو یه نره غول(110 کیلو وزن رو داشت پسر 16 ساله) طوری که از بلوز خاکستریش شیکمش معلوم بود+ یه ربز پسر(20 کیلو رو کمتر داشت پسر 16 ساله) و در کل با قیافه ی 8در16 خود اومدند کنار ما نشستند.آقا ما توجه نکردیم که بعد از 10 مین دیدم پسره داره در کل با نگاش مارو می خوره درنتیجه منم که نسبت به پسرا ی ایجوری خیلی هار می شم می خواستم یه چیزی بگم که بهار گفت بی خی! من الان جورش می کنم! می زنگم به بردیا(یکی از دوستاش) تا اینا صداشو بشنون و بی خیال بشن! خلاصه هی زنگ زد اون ور نداشت بعد زنگید به امیر اونم برنداشت و در کل منم شروع کردم به زنگیدن به کل پسرایی که شمارهاشونو تو گوشیم داشتم! در کل خیلی جالب بود که من به 10 نفر زنگیدم بهارم به 11 نفر و هیشکدومم ور نداشتن:دی منم اومدم دوباره از همون روش قبلی استفاده کنم(هار شدن) که بهار منو کشید و ما راه افتادیم که از اون جا بریم ولی مگه اینا ول می کردن؟ آقا ما هرجا می رفتیم اینا می پیچیدن جلومون:دی من دوباره اومدم از روش خودم استفاده کنم(دوباره بگم هار شدن؟:دی) که بهار نظر داد: پاشو بریم رو اون صندلیه که خانوما نشستن که اینا فک کنن با خانوادمون اومدیم اینجا:دی در کل من بدبخت که با پاشنه بلند برای اولین بار اومده بودم بیرون به سرعت رفتم نشستم پیش خانوما،هی هم این چادریا یه جوری مارو نگاه می کردن که من خودمم دو ثانیه به خودم شک کردم که نکنه من دختر خیابونی ام؟:دی بعد یه لحظه یادم افتاد نه باو! من پاک پاکم:دی خلاصه اونا رفتن که ما پاشودیم بریم یه ذره راه بریم.همون موقع ارسلان زنگ زد به موبایلم،بعد امیر،بعد عماد و در کل همه اون ده نفری که گوشی رو ور نداشته بودن یهو با هم زنگیدن:دی آقا ما نیم ساعت چرخیدیم و منشی تلفن شدیم از دست این 10 نفر! خلاصه داشتیم حرف می زدیم که یهو بهار محکم هلم داد جلو و گفت: فقط برو، خودشونن! منم با پاشنه بلند پام پیچ خورد و در حالی که با سرعت و با پای ناقص حرکت می کردیم اینام دنبال ما! من نمی خواستم ایندفعه هار شم که بهار گفت:پاشو یه داد از اونایی که خودت بلدی بزن سارا!:دی و در کل من و بهار رو برای فرار از زندان2 می تونن استخدام کنند چون خیلی خنده با اون قیافه ها قایم می شدیم:دی البت منم نتیجه گرفتم که بهتره پارک قیطریه رو فقط با تیپ اسپرت برم تا حداقل موقع فرار راحت باشم:دی
اپیزود3
مامانم با خوشحالی نیگاهی به برنامه امتحانی کرد ودر حالی که دستانش را به هم می زد با حالت مرموزی لبخند زد و گفت: سه روز تعطیلی برا زبان؟ عالیه!
منم که از این حرکات مامان به وحشت افتاده بودم بلند شدم و دستمو رو به آسمون کردم و گفتم:یا جد سادات! ما رو از دست این مامان تو این 3 روز تعطیلی زنده نگه دار.:دی
مامان:لوس! سارا من مگه تا حالا شما رو اذیت کردم و کاری بی میل شما انجام دادم؟
فردا صبح در حالی که منو رمیسا از عصبانیت داشتیم می ترکیدیم تو ماشین نشسته بودیم که به زور مامان بریم اصفهان که خانوم می خوان پدرشونو که عمل کرده ببینن! اونوقت می گه مارو مجبور به کاری نمی کنه:دی تو اون هوای گرم در حال آپ پز شدنیم خلاصه رسیدم اصفهان. پسر خالم امتحان علوم داشت، پسر عموم هام:ریاضی،قرآن، دختر عمو هام تاریخ و زیست:دی در کل ماماناشون داشتن خودشون جر می دادن که اینا برن بخونن ولی عین خیالشونم نبود. حالا ما یه روز اونجا بودیم و به خوبی و خوشی گذشت و رفتیم خونه پسر خالم بخوابیم و ظهر فردا ساعت 1 رفتیم خونه مامان بزرگم که من رفتم تو اتاق خالم تا اومدم رو تخت بشینم خالم: ساراااااااااا من اونجا رو تازه مرتب کردم، علیــــــــــــــــــــــــــــی میز کامپیوترو تازه دستمال کشیدم، سحر برو بیرون بستنی بخور!:دی سیــــــــــــــــــــــــــــــــــــنا:دی
و ما هم که در تعجب مانده بودیم به خالم نیگا می کردیم چون ما معمولا سقف این خونه رو پایینم می آوردیم هیچ اتفاقی نمی افتاد. :دی خلاصه ما فهمیدیم قراره برا خالم خواستگار بیاد و می خوان بیان اینجا حرف بزنن!:دی ما هم کلی مسخره بازی در آوردیم که اگه خالم خواستگار ش اومد چی کار باید بکنه. خیلی جالب بود! تا حالا براش 10 تا خواستگار اومده ولی عین این خواستگار ندیده ها همه جارو می سابید. بابای منم که می خواست اذیتش کنه هی می گفت:ای وای! منیره! پاشو بیا سینا بستنیشو ریخت رو فرش:دی و اونم به حالت سکته ای می اومد اونجا!:دی خلاصه زنگ خونه رو زدند و خواستگار و خانوادش رفتن تو اتاق مهمونا، بعد از دو مین خالم اومد و قشری از ما مزاحما رو از خونه پرت کرد بیرون:دی ما هم تا دیدیم هیشکی مواظبمون نی رفتیم یه دور چرخ زدیم بعد برگشتیم تو پارک خونه بابابزرگم که یهو دیدیم ماععععععععععععععععع! ایلی از عیادت کنندگان بابابزرگم به خونه بابا بزرگم هجوم بردن فک کنید! خواستگارا+ مهمونا! ما همی جوری داشتیم می خندیدیم که ییهو دیدیم ماعععععع خواستگارای اون یکی خالمم اومدن! حالا شد: خواستگارا+ مهمونا+ خواستگار اون خالم! عالـــــــــی بود! پسر خالم رفت پف فیل خرید و در حالی که به در خونه نیگا می کردیم مسخره بازی در می آوردیم! خاله منیرم خیلی قشنگ سکته ای شده بود:دی!
پ.ن: پ.نون می خواین شی کار؟ مهم اینکه من برگشتم والبت تا یه هفته دیه هم میرم اصفهان در نتیجه بازم نیستم تا......:دی
پ.ن: عین این معتادای بدبخت شده بودم بدون نت! ای خدااااااااااااااا
پ.ن دلم برا اونایی که ندیده بودم تو نت تنگیدده بود!